وصیت نامه ای کوتاه اما زیبا...
نماز ظهر و عصرش را که خواند دو زانو روبروی مادر نشست:
- می خوام برا یکی که خیلی برام عزیزه کادو بخری!
مادر نگاهی متعجبانه به او دوخت و گفت: دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر باشه!
«عبدالرحمن» با حالتی صمیمی جواب داد: نه مادر! او اونقدر برام عزیزه که مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشه!
مادرکه از پاسخ فرزندش متعجب شده بود،گفت: مگه اون کیه که این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟!
عبدالرحمن لبخندی زد و بعد از مکثی کوتاه گفت : اون عزیز، خداست!
مادر که همه ماجرا را فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته بود بر آشفت و با صدائی نه چندان آرام گفت: یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!
بعد هم بغضش ترکید و زار زار گریست…
عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض کند و از راه دیگری وارد شود:
- مادر من! اینهمه تو جبهه تعریف تو رو کرده ام و به بچه ها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو می خوای من جلو دیگرون سرافکنده بشم؟! از تو میخوام که پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.
این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقه اش راهی منطقه عملیاتی شوش شد…
ساعاتی بعد وصیت نامه کوتاه خود را می نویسد و وسایل شخصی اش را به دوستانش می دهد و تنها کارت پستال عکس امام و لباس سبز سپاه را نزد خویش نگاه می دارد…
دوستی تقاضای عکس امام را از او می کند؛ ناراحت شده و می گوید :من دو چیز را برای خودم باقی می گذارم اول همین عکس امام ، و دوم لباس پاسداری ام را!
او بامداد سی امین روز از بهار سال 1360 با گلوله دشمن آسمانی شد و خانواده و دوستانش فقط این چند کلمه را از «عبدالرحمن عطوان» به یادگار در گوشه قلبشان نشاندند:
1 ـ تفنگ و وسايل جنگي ام را به برادر بزرگم در صورتي كه سپاه اجازه دهد بدهيد.
2ـ كتابخانه ام نصيب بچه هاي محل .
3 ـ مرا با همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن كنيد.
همین!!!